لوبیـــــــای سحــــــــرآمیـــــــــز

یکسالگی پسرم

بالاخره 21 مارج 2006 یعنی 1 فرودین 1385 فرا رسید و پسر کوچولوی ما یک ساله شد.  تو یک کوچولوی تپل مپل خوش اخلاق  بودی که دائم برای مربی ها و دوستان مامان و بابا ریسه می رفتی و خوش مزگی می کردی.  برای تولدت  با امکانات بسیار کمی که داشتم کیک زیر رو پختم که اگرچه تزییناتش ابتدایی بود ولی بسیار خوشمزه شد و مربی های مهدکودک خیلی ازش تعریف کردن، براشون ناهار سالاد اولویه و آش رشته درست کردم که خیلی خوششون اومده بود و دائم دستور پخت رو از من و بابایی می پرسیدن. برای همه هم کلاسی هات هم کتاب هدیه خریدیم. اون پیش بند رو برات بستن که لباس نویی رو که پوشیده بودی کثیف نکنی، آقایون و خانومهایی هم که در زیر مل...
5 تير 1393

محل زندگی ما

ما از زمان ورودمون به کانادا در محلی بنام ُSte Anne de Bellevue   خونه گرفتیم، علتش هم این بود که دانشکده من در اینجا قرار داشت و بابا خواست که من نزدیک باشم و خودش هر روز به مرکز شهربره و برگرده. جایی که ما زندگی می کردیم غرب مونترال و بر سر راه اتاوا بود یعنی از خانه ما تا اتاوا کمتر از 2 ساعت رانندگی بود. محلی بود بسیار زیبا که خانه های ویلایی قشنگی داشت و بین دو دریاچه سن لویی و سن مونتانه قرار داشت. قبل از اینکه تو به دنیا بیای، بیشتراوقات بیکاری من و بابا رو قدم زدن درکنار دریاچه یا پیاده روی در جنگل یا دوچرخه سواری درجاده های کنار دریاچه تشکیل می داد. بعد از بدنیا اومدنت هم جنابعالی با کالسکه و ما پیاده به گردش می رفتیم و تو...
24 بهمن 1391

براي پسرم

آفتابگردان به من گفت: وقتي دهقان بذر آفتابگردان را مي كارد مطمئن است كه او خورشيد را پيدا خواهد كرد. آفتابگردان هيچ وقت چيزي را با خورشيد اشتباه نمي گيرد، اما انسان همه چيز را با خدا اشتباه مي گيرد. آفتابگردان راهش را بلد است و كارش را مي داند. او جز دوست داشتن آفتاب و فهميدن خورشيد كاري ندارد. او همه زندگيش را وقف نور مي كند، در نور بدنيا مي آيد و در نور مي ميرد. دلخوشي آفتابگردان تنها آفتاب است، آفتابگردان با آفتاب آميخته است و انسان با خدا. بدون آفتاب، آفتابگردان مي ميرد، بدون خدا انسان. داشتم مي رفتم كه نسيمي رد شد و گفت نام آفتابگردان، همه را به ياد آفتاب مي اندازد، نام انسان آيا كسي را به ياد خدا خواهد انداخت؟ ...
30 آبان 1391

هشت و نه ماهگي

تو ای زیباتر از خورشید زیبایم، تو ای والاترین مهمان دنیایم، بدان آغوش من بازست، شروع کن! یک قدم با تو، تمام گام های مانده اش با من. بالاخره 11 نوامبر بابا بزرگ و مادرجون تصمیم گرفتند به ایران برگردند. ما کلی تلاش کردیم تا تونستیم این مدت نگهشون داریم و واقعا کمک خیلی بزرگی برای من و بابا بودند. برای ما که خیلی سخت بود و جالب بود که تو هم تا چند روز گیج و حیرون بودی و مدام دور و برت رو نگاه می کردی و دنبالشون می گشتی. یک ماه بعد که آقای دکتر غیور به همراه پسرشون شام مهمون ما بودند، وقتی در زدند و بابایی با تو رفت که در رو باز کنه تو فکر کردی بابا بزرگه و پریدی توی بغل ایشون. یک روز قبل از بازگشت بابابزرگ و مادرجون به ایران موقع رف...
30 آبان 1391

هالووين 2005

31 ماه اکتبر جشن هالوین بود، وقتی که دیگه 7 ماهت تموم بود شب هالوین رفتیم بیرون و یک گشتی زدیم. هالوین یک جشن متعلق به مسیحی های غربی هست که مراسم مختلفی رو در اون برگزار می کنند که یک فلسفه این جشن هم دور کردن ارواح و شیاطین خبیثه. در این شب بچه ها با پوشیدن لباسهای شبیه جادوگر، ارواح، دراکولا یا لباسهایی که مربوط به شخصیت های کارتونیه،  در منازل رو می زنند و عبارت trick or treat میگن و در واقع از صاحبخونه می خوان که یا به اونا آب نبات و شکلات بده یا اینکه اونو می ترسونن. یک چیزایی شبیه مراسم قاشق زنی خودمون در شب چهارشنبه سوری. این جشن همزمان با برداشت کدوتنبل یا pumpkin برگزار میشه و در این زمان افراد کدو تنبل را به اشکال مختلف می تر...
15 آبان 1391

پايان 6 ماهگي

شروع مهد كودك مصادف با پايان 6 ماهگي بود و اينكه تو ديگه مي تونستي بجز شير غذاهاي ديگه رو هم شروع كني. قبل از اين زمان موقع غذا خوردن تو رو مي گذاشتيم توي روروك و تو دائم ما رو نگاه مي كردي البته روروك كه نه چون چرخ نداشت و بهش bouncer مي گفتند. بابا بزرگ پشت بتو مي نشست و مي گفت من دلم نمياد كه امير هي بما نگاه مي كنه. روزي كه ديگه اجازه دادن غذا رو پيدا كرديم خانم جيل گفت كه با يك خوراك كودك كه بيشترش آرد جو بود شروع كنيم. نمي دوني من و بابايي چه ذوقي داشتيم و هر كدوم مي خواستيم خودمون شروع كننده اين كار باشيم. بالاخره هم بابايي پيروز شد و من فيلمبرداري مي كردم. خيلي هم بامزه استقبال كردي شكموي كوچولو.  اين عكسي رو كه در زير مي بيني ه...
1 آبان 1391

پسرم به مهد كودك مي رود

در اواخر 6 ماهگي بالاخره مهد كودك به جنابعالي پذيرش داد و قرار شد كه از اوايل سپتامبر وارد كلاس bumble bees بشوي. البته خوبه بگم كه ثبت نام شما در اين مهد به معجزه شباهت داشت چون همه يكي دو سال توي نوبت مي موندند و ما هم رفتيم تقاضا داديم در حالي كه هيچ اميدي نبود چون بچه هاي دانشجويان خارجي كه شهريه اشان از دولت كانادا پرداخت نمي شد نمي تونستند با هزينه 150 دلار ثبت نام كنند و بايد ماهي 800 دلار پرداخت مي كردند كه براي ما كه دانشجو بوديم خيلي سنگين بود و فقط با اجازه كار يكي از والدين ميشد از اين تخفيف استفاده كرد كه بابايي تقاضا داده بود ولي هنوز نيومده بود. پرستارت خانم جيل سفارش ما رو به مدير مهد كرد و ايشون هم خواستند با ما ...
18 مهر 1391

جشن فارغ التحصيلي بابايي

وقتي حدودا 2 ماه و 10 روزت بود توي جشن فارغ التحصيلي بابا شركت كردي. من بعضي از اتفاقات رو فراموش كردم در زمان خودش بنويسم. جشن خوبي بود كه البته بابابزرگ و مادرجون هم اونجا بودند. تو هم يك دسته گل بزرگ خريدي و به بابايي هديه دادي. جالبه كه هر رشته تحصيلي نوار روي لباسش يك رنگ خاص بود. مثلا نوار لباس بابايي كه رشته الكترونيك بود هلويي بود. توي اين همه آدم هم فقط تو بودي كه با اين سن و سال شركت كرده بودي. بچه هاي بقيه خيلي بزرگتر بودند. هر كسي هم رد مي شد يك جمله محبت آميز بهت مي گفت. ...
9 مهر 1391

لالايي 3

  آهنگ مك دونالد پير رو خيلي دوست داشتي چه وقتي من برات مي خوندم و چه وقتي كه تو ماشين بوديم و برات نوار مي گذاشتيم، كتاب قصه اش رو هم توي مهد بهت هديه داده بودن و از نگاه كردن به اون لذت مي بردي. Old MacDonald had a farm E-I-E-I-O And on his farm he had a cow E-I-E-I-O With a moo-moo here And a moo-moo there Here a moo, there a moo Everywhere a moo-moo Old MacDonald had a farm E-I-E-I-O Old MacDonald had a farm E-I-E-I-O And on his farm he had a pig E-I-E-I-O With an oink-oink here And an oink-oink there Here an oink, there an oink Everywhere an oink-oink Old MacDonald had a farm E-I-E-I-O ...
28 شهريور 1391