قصه هاي ماماني 1
از وقتي بدنيا اومدي يك قصه اي رو خودم سر هم كرده بودم و برات مي گفتم كه وقتي ديگه چند ماهت شد با عشق و علاقه به اون گوش مي دادي كه از اين قرار بود: امير كوچولو يه ستاره بود تو آسمونا كه همش چشمك و چشمك ميزد، يه روز از اون بالا ديد يه ماماني و يه بابا دارن ميگن خدايا ميشه اون ستاره كوچولوي چشمك زن بچه ما باشه، امير هم ذوق زده شده و گفت آخ جون چه مامان باباي مهربوني برم بشم بچه شون. چرخون و چرخون، رقصون و رقصون، چشمك زن و چشمك زن اومد پايين گفت (با آهنگ): سلام سلام مامان جون، سلام سلام باباجون من اومدم پيشتون تا بشوم بچه تون؛ مامان ندا هم گفت: خوش اومدی عزیز جون، پسر گل مامان جون. و بعد امیر رو تو بغل گرفت و بهش شیر داد تا ...
نویسنده :
مامانی
16:13