لوبیـــــــای سحــــــــرآمیـــــــــز

قصه هاي ماماني 1

از وقتي بدنيا  اومدي يك قصه اي رو خودم سر هم كرده بودم و برات مي گفتم كه وقتي ديگه چند ماهت شد با عشق و علاقه به اون گوش مي دادي كه از اين قرار بود: امير كوچولو يه ستاره بود تو آسمونا كه همش چشمك و چشمك ميزد، يه روز از اون بالا ديد يه ماماني و يه بابا دارن ميگن خدايا ميشه اون ستاره كوچولوي چشمك زن بچه ما باشه، امير هم ذوق زده شده و گفت آخ جون چه مامان باباي مهربوني برم بشم بچه شون. چرخون و چرخون، رقصون و رقصون، چشمك زن و چشمك زن اومد پايين گفت (با آهنگ): سلام سلام مامان جون، سلام سلام باباجون من اومدم پيشتون تا بشوم بچه تون؛   مامان ندا هم گفت: خوش اومدی عزیز جون، پسر گل مامان جون. و بعد امیر رو تو بغل گرفت و بهش شیر داد تا ...
27 شهريور 1391

سفر به نياگارا

  اواخر ماه آگوست با همون گروه قبلي باضافه عمو مهرداد و خاله فريبا و پرستو تصميم گرفتيم بريم  آبشار نياگارا. توي مسير كنار درياچه اي كه كنار شهر كينگستون هست توقف كرديم و صبحونه خورديم كه خيلي منظره زيبايي داشت. بابابزرگ و امير در پارك كينگستون رايحه و محمد در كنار درياچه  بنظر من آبشار نياگارا بسيار زيباست.  از سه آبشار آمريكايي، كانادايي و نعل اسبي تشكيل شده. يك قايق دو طبقه بنام maid of the mist  اونجا هست كه خيلي معروفه و توريست ها رو به قسمت هاي مختلف آبشار مي بره. قبل از سوار شدن يك پانچوي آبي رنگ به هر نفر ميدن كه زير آبشار خيس نشه. من و بابايي قبل از تولدت يك بار ديگه به نياگارا رفته بودي...
26 شهريور 1391

سفر به شربروك

در ماه آگوست وقتي 5 ماهت بود با همون تيم قبلي رفتيم شربروك كه شهري هست در 140 كيلومتري مونترال. ظاهرا اولين شهري بوده كه تو استان كبك در قرن نوزدهم قابل سكونت شده. مناظر زيبايي داره و همه ساله در فصل تابستان جشنواره هاي زيادي در اون برگزار مي شه كه يكي از اونها جشنواره ملل مختلفه كه در آن مردم كشورهاي مختلف آداب و رسوم مختلف خودشونو در زمينه غذا،‌لباس، رقص، موزيك و صنايع دستي به نمايش مي گذارند. يك پارك بزرگ هم داره كه مي شه توش كوهنوردي، قايق سواري، دوچرخ سواري و هر ورزش ديگري رو انجام داد. جالبه كه شب قبلش با عمو حبيب اينا رفته بوديم كنار رودخونه نزديك خونمون ذرت بخوريم كه پاي بابايي گير كرد به ريشه يك درخت و خورد زمين و انگشت شص...
5 شهريور 1391

لالايي 2

اين هم يكي از شعرهايي بود كه خيلي دوستش داشتي، يك كتابي هم داشتي كه خودش حالت دكمه هاي پيانو رو داشت و آهنگ اين شعر رو مي زد و تو با عكساش خيلي خوشحال مي شدي Baa Baa Black ship have you any wool yes sir, yes sir, three bags full one for my master, one for my dame, one for little amir who lives down the lan e
5 شهريور 1391

لالايي 1

تصميم گرفتم از اين به بعد هر از گاهي اون شعرهايي رو كه برات مي خوندم كه آروم بشي يا بخوابي تا اونجايي كه يادم مونده برات بذارم. البته بعضي از قسمتها رو ممكنه فراموش كرده باشم. اين يكي رو از روز اول تولد برات مي خوندم: Hush, little baby, don't say a word Mama's gonna buy you a mockingbird if that mockingbird won't sing Mama's gonna buy you a diamond ring  if that diamond ring turns brass Mama's gonna buy you a looking glass  if that looking glass gets broke Mama's gonna buy you a billy goat  if that billy goat won't pull Mama's gonna buy you a cart and bull  if that cart and bull turn ...
4 شهريور 1391

سفر به مونترامبلانت

سفر به مونترامبلانت 17 تا 19 ژولای با مادرجون، بابا بزرگ، خانواده عمو حبیب و عمو رضا رفتیم یک منطقه کوهستانی بسیار زیبا بنام مونترامبلانت که وقتی خود فرانسوی ها تلفظش می کردند می شد مونقامبلان. بخاطر اسكي در زمستان بسيار معروفه، اولين بار سرخپوست ها نام اونجا را كوهستان ارواح گذاشتند كه هر وقت يكي از قوانين تخطي مي كرده يا آسيبي به طبيعت وارد مي كرده كوهها شروع به لرزيدن مي كردند يعني يك mount كه شروع به tremble يعني لرزيدن مي كرده. یک منطقه توریستی بود که هم ساحل خیلی قشنگی داشت و هم تپه ها و کوه های پردرخت  که تله کابین ها دائم توی اون رفت و آمد می کردند. این عکس ها هم متعلق به چهارماهگی پسرنازمه. امير و مادرجون امير و ...
4 شهريور 1391

فستيوال شكلات برومونت

در ماه مه با خاله امينه و پسرش علي و عمواكبر رفتيم فستيوال شكلات كه توي برومونت برگزار شده بود. يك شهر كوچك كه اطرافش تپه هاي پردرخت با طبيعت بسيار زيبا بود و تله كابين ها هم دائم در رفت و آمد بودند. مسابقه هايي براي ساخت مجسمه از شكلات در حال انجام بود و روي صورت افراد يا بدنشون هم با شكلات نقاشي مي كردند. غرفه هاي زيادي هم بودند كه بصورت مجاني شكلات هديه مي دادند. يك دلقك هاي خيلي با مزه اي هم بودند كه لباسهاي قشنگي پوشيده بودند و تو هم باهاشون عكس گرفتي، يكيشون هم مادرجون رو محكم گرفته بود و سعي ميكرد كه ايشون رو بخندونه. يك موزه شكلات هم از سال 1993 در اين شهر تاسيس شده، باغچه هاي بسيار زيبايي هم در اين قسمت و همين طور جلوي در ...
1 شهريور 1391

فستیوال آتش بازی مونترال

همين طور كه قبلا گفتم اون سالي كه تو بدنيا اومدي و مادرجون و بابا بزرگ هم اونجا بودن رفتيم فستيوال آتش بازي و از خانم jill (پرستارت) هم اجازه گرفتم كه تو رو ببرم كه يك وقت مشكلي براي گوشهات پيش نياد كه اجازه داد و رفتيم، اين عكس ها رو خودم نگرفتم و از جايي بدستم رسيده كه مي توني ببيني.   ...
28 مرداد 1391

6 ماهگی

واقعا تغييراتت از لحاظ چهره و رفتار در اين ماه كاملا متفاوت شده بود. در اين مدت خيلي ما به پيك نيك و مسافرت مي رفتيم  كه تو هم فضاي آزاد را خيلي دوست داشتي و يك جورايي ميشه گفت كه واقعا بچه طبيعت هستي چون فكر نكنم توي كساني كه من مي شناسم اينقدر كسي توي چند ماه اول تولد مسافرت و اين طرف و اون طرف رفته باشه و كلي فستيوال و جشنواره شركت كرده باشه. راستي يادم رفته بودكه بين 2 تا چهار ماهگي به فستيوالهاي شكلات برومونت و همين طور آتش بازي مونترال اشاره كنم. عكسهاي جالبي هم داري ولي چون ديجيتال نبوده و هنوز اسكن نكردم نتونستم بگذارم. فستيوال شكلات كه خيلي جالب بود از شكلات هر چيزي كه فكر كني درست كرده بودن و با انواع و اقسام شكلاتها...
23 مرداد 1391