لوبیـــــــای سحــــــــرآمیـــــــــز

قصه هاي ماماني 1

1391/6/27 16:13
نویسنده : مامانی
907 بازدید
اشتراک گذاری

از وقتي بدنيا  اومدي يك قصه اي رو خودم سر هم كرده بودم و برات مي گفتم كه وقتي ديگه چند ماهت شد با عشق و علاقه به اون گوش مي دادي كه از اين قرار بود:

امير كوچولو يه ستاره بود تو آسمونا كه همش چشمك و چشمك ميزد، يه روز از اون بالا ديد يه ماماني و يه بابا دارن ميگن خدايا ميشه اون ستاره كوچولوي چشمك زن بچه ما باشه، امير هم ذوق زده شده و گفت آخ جون چه مامان باباي مهربوني برم بشم بچه شون. چرخون و چرخون، رقصون و رقصون، چشمك زن و چشمك زن اومد پايين گفت (با آهنگ): سلام سلام مامان جون، سلام سلام باباجون من اومدم پيشتون تا بشوم بچه تون؛   مامان ندا هم گفت: خوش اومدی عزیز جون، پسر گل مامان جون. و بعد امیر رو تو بغل گرفت و بهش شیر داد تا بزرگ شد و همین طور این قصه تا بزرگ شدن امیر و رفتن به مهد و مدرسه هم ادامه یافت و هی بهش اضافه شد. یکبار وقتی 4 سالت بود پرسیدی مامان من واقعا یک ستاره بودم؟!

یک گاو عروسکی هم داشتی که وقتی دستش رو فشار می دادی یه آهنگ با مزه ای میزد و تو خیلی دوستش داشتی اسمش رو هم گذاشته بودم گاوی جون و این شعر رو همراه با آهنگش برات می خوندم (مامانی متخصص سرودن شعرهای بی سرو ته): من هستم گاوی جون، شیر میدم مامان جون تا بده امیر جون یه شیر فراوون، بخوره تپل بشه، چاق بشه، بزرگ بشه، مدرسه بره دکتر شه، شایدم که مهندس شه، یا اینکه یک نقاش شه، کی میدونه چی میشه و  شعر با آهنگ دی دی دی دی دی گاوی جون ادامه پیدا می کرد و جالبه که جنابعالی خیلی هم برام ابراز احساسات می کردید. اگه تونستم عكس گاوي جون رو هم مي گذارم.

اين هم پسر وزنه بردار خودم

امير

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)