لوبیـــــــای سحــــــــرآمیـــــــــز

پسرم به مهد كودك مي رود

1391/7/18 15:03
نویسنده : مامانی
641 بازدید
اشتراک گذاری

در اواخر 6 ماهگي بالاخره مهد كودك به جنابعالي پذيرش داد و قرار شد كه از اوايل سپتامبر وارد كلاس bumble bees

بشوي. البته خوبه بگم كه ثبت نام شما در اين مهد به معجزه شباهت داشت چون همه يكي دو سال توي نوبت مي موندند و ما هم رفتيم تقاضا داديم در حالي كه هيچ اميدي نبود چون بچه هاي دانشجويان خارجي كه شهريه اشان از دولت كانادا پرداخت نمي شد نمي تونستند با هزينه 150 دلار ثبت نام كنند و بايد ماهي 800 دلار پرداخت مي كردند كه براي ما كه دانشجو بوديم خيلي سنگين بود و فقط با اجازه كار يكي از والدين ميشد از اين تخفيف استفاده كرد كه بابايي تقاضا داده بود ولي هنوز نيومده بود. پرستارت خانم جيل سفارش ما رو به مدير مهد كرد و ايشون هم خواستند با ما مصاحبه كنن و از اونجايي كه خدا مي  خواست بدون درخواست اين برگه، ما رو پذيرفتند و اجازه كار هم بعد از مدتي اومد. اسم مدير مهد خانم آدلا بود كه اصليتشون هم اسپانيايي بود. كلاس شما هم شامل 8 كودك با سه مربي بنامهاي ماري ايو، جودي و اما بود كه بعدا بجاي ماري ايو دو تا خانم بسيار  مهربان و با تجربه بنامهاي كويي و لين اومدند كه مي شد گفت كويي واقعا تو رو از صميم قلب دوست داشت. خانم جيل و خانم كويي واقعا از افرادي بودند كه خاطره هاي خوبي رو توي ذهن ما بجا گذاشتند. پس از ورودت يكي دو روزي موقع جدا شدن از من بدقلقي مي كردي كه خيلي سريع رفع شد و جوري شد كه همه تو رو با عنوان happy boy يا smily boy صدا مي كردند. از وضع غذاخوردنت خيلي خوشحال بودند و مي گفتند چيزهايي رو كه بچه هاي ديگه نمي خورن مثل سبزيجات امير با خوشحالي مي پذيره. تنها ايرادي كه ازت مي گرفتند اين بود كه 1- وقتي يك چيزي رو مي خواي هي با اشاره طلب مي كني و يه خورده تكون نمي خوري بري بياريش و ديگه اينكه موقعي كه شماها رو مي خوان براي گردش ببرن اميرخان توي گاري كه دو طرفش همه مي نشستند نمي شينه و فقط مي خواد توي كالسكه اختصاصي بشينه كه البته من از اين موضوع خيلي ذوق مي كردم و يواشكي مي خنديدم. يكي از عادتهاي خوب توي اين مهد اين بود كه حتي توي روزهاي برفي بچه ها رو براي هواخوري مي بردن بيرون و اعتقاد داشتند كه به سلامتشون كمك مي شه. بهمين خاطر هم يك لباسهايي مي پوشيدين بنام snow suit كه بهترين نوعش رو كه ما برات خريديم مي تونست تا منهاي 30 درجه فرد رو گرم نگه داره. خاطرات زيادي از مهد رفتنت دارم كه اميدوارم بمرور بنويسم.

اولين روز ورودت به مهد

اولين روز

فرداي روزي كه به مهد رفتي و قرار بود به تولد تانيا برويم

فردا

فردا

فردا

  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

اميرمسعود
23 مهر 91 9:39
سلام امد خوبي؟
ديشب حسابي دلم هواتونو كرده بود ولي انگار هر چي بهم نزديك تر مي شيم همديگرو كمتر مي بينيم.
اين قدر خاطراتت خوشگله كه موقع خوندنش دوست ندارم تموم بشه و تنها مشكلي كه داريه كوتاه بودنشونه
اينم اضافه كنم هنوزم تو نمونه يه پسر مودب و باهوشي و هميشه از خدا مي خوام كه اميرمسعود هم مثل پسرعموش يه دسته گل به تمام معنا بشه
دوستت دارم اميراحمد و برات بهترينارو آرزو مي كنم


سلام زن عمو جون گل ناز خوشگلم
شما خيلي مهربونيد مي دونيد چيه ماماني خيلي گرفتاره بخاطر همين فرصت نمي كنه، ولي من خيلي خوشحالم كه شما خاطرات من رو مي خونيد من و مامان و بابام عاشق امير مسعوديم، پسر شما هم خيلي گل و نازه و من دعا مي كنم هميشه صحيح و سالم باشه و بجاهاي خوب برسه. ما هم دلمون براي هر سه شما تنگ شده.

هر
حسينيه علي اصغر
1 آبان 91 15:19
سلام



سلام از ابراز ارادت شما بسيار سپاسگزارم و برايتان از خداوند متعال آرزوي سلامتي و خوشبختي دارم