لوبیـــــــای سحــــــــرآمیـــــــــز

سفر به اتاوا-فستيوال گل هاي لاله

اين مدت كه بابابزرگ و مادرجون اونجا بودند از فرصت استفاده كرديم و كلي سفر رفتيم. اولين مسافرتي كه رفتيم براي شركت در فستيوال گل هاي لاله در شهر اتاوا بود كه يكي از دوستان ايرانيمون يعني اكبرآقا و امينه خانم و پسرشون علي همراهيمون كردند. فستيوال گلهاي لاله همه ساله از 4 تا 21 مي برگزار ميشه و حدودا يك ميليون شاخه لاله مناظر بسيار زيبايي رو بوجود ميارند. تو اين سفر امير پنجاه روزش بود. چند تا عكس مربوط به اين سفر رو اينجا گذاشتم.   ...
16 مرداد 1391

بهترين هديه

امیر پسر گل من در تاریخ یک فروردین 1384 در شهر مونترال کانادا به دنیا آمد. در واقع خدای مهربون بهترین و زیبا ترین هدیه خودش رو در اولین روز بهار به من  و بهترین بابای دنیا عیدی داد. ورود امیر  به زندگی من و بهترین بابای دنیا شکل دیگری داد و در واقع می توان گفت که قشنگ ترین و بامزه ترین لحظات را همراه با یک تغییر 180 به و جود آورد. به هر حال همه ساله ما در روز یک فروردین دو تا عید داریم  و البته همین مسئله هم باعث شده که محاسبه سن و سال امیر بسیار برامون آسون باشه ولي هيچ وقت نتونيم به موقع در روز يك فروردين براش تولد بگيريم، چون نه هيچ جايي ازمون سفارش كيك مي گيرند و نه عموها و عمه اش روز يكم مي تونند تولد بيان و معمولا ميرن م...
16 مرداد 1391

شعري زيبا از سهراب سپهري تقديم به پسر نازم

شب آرامی بود می روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند ، و مرا برد،    به آرامش زیبای یقین :با خودم می گفتم زندگی،    راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ هیچ!!! زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسر...
14 مرداد 1391

بدون عنوان

زندگي آرام است، مثل آرامش يك خواب بلند. زندگي شيرين است، مثل شيريني يك روز قشنگ. زندگي رويايي است، مثل روياي ِيكي كودك ناز. زندگي زيبايي است، مثل زيبايي يك غنچه ي باز. زندگي تك تك اين ساعتهاست، زندگي چرخش اين عقربه هاست، زندگي راز دل مادر من. زندگي پينه ي دست پدر است، زندگي مثل زمان در گذر... ...
21 تير 1391

سه ماهگي گل پسر

پسرم روز به روز شيرين تر مي شدي و رفتارهايي رو از خودت بروز مي دادي كه همه رو متعجب مي كرد و ماماني رو ذوق زده. يكبار كه خونه عمو حبيب و خاله زهره بوديم و تو فقط دو ماهت بود رفته بودي بغل عمو و من از پشت سر تو رو صدا زدم و گفتم امير احمد پسر گل مامان و تو خيلي قشنگ برگشتي عقب و من رو با دقت نگاه كردي. عمو و خاله هم كلي تعجب كردند و گفتند ماشالله خوب حواسش جمعه.  آواز آهويي دارم خوشكله رو هم كه خيلي دوست داشتي و وقتي برات مي گذاشتيم با آرامش گوش مي دادي. بهترين باباي دنيا هم كه دائم باهات حركات هوشمندانه با بند و ميله و خودكار تمرين مي كرد كه تو باز هم مامان رو ذوق زده مي كردي. جالبه وقتي برات شعرهاي انگليسي يا فارسي بصورت لالا...
25 ارديبهشت 1391